یک روز خوب که موش کوچولو خیلی دل تنگ بود، رفت بالای یک تپه، دعا کرد و به خدا گفت: «خدای مهربانم، ببین که چقدر تنهایم! یک مادربزرگ خوب برایم می فرستی؟» بعد کنار بوته ای نشست و منتظر ماند.